mahani
نگارش در تاريخ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, توسط jahan


 

چه می‌شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می‌کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می‌شد همه محراب را میخانه می‌کردم

نگارش در تاريخ سه شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط jahan

http://www.nanaz19.loxblog.com/upload/nanaz19/image/normal_Avazak_ir-Love500.jpg

یک نفر در همین نزدیکی ها
چیزی
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است ...
خیالت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببند
یکنفر برای همه نگرانی هایت بیدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیا
تنها تو را باور دارد ...

نگارش در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:استاد فاضل نظری, توسط jahan

 

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي اقتد

بقیه در ادامه مطلب...

 

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط jahan

باد
به نوازش گیسوان من بیا
و فریاد مرا با خود ببر
بی‌ وفا یان را به تو سپرده ام
آنان که در دل خود سنگ رو یانده بودند
و تنهایی را به من آموختند
و آنان که خود از سنگ بودند
و آتش را در دل من بر افروختند...

بقیه در ادامه...
 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:فریدون مشیری, توسط jahan

 

دوستي مي گفت شعر كوچه ات
همچنان روشنگر دلهاي ماست
گفتمش: از كوچه ديگر دم مزن
زانكه شعر و عشق از كوچه جداست
نيك بنگر هر طرف در هر گذر
نام خون آلوده اي بر كوچه هاست

نگارش در تاريخ شنبه 9 دی 1391برچسب:حضرت ابوالفضل العباس (ع),قمر بنی هاشم, توسط jahan

http://parsa64.persiangig.com/image/Abalfazl.jpg

آمد و در عمق دلها جاگرفت                        

  نور خود از عالم بالا گرفت

در شبی تاریک،ماه عرشیان                        

   برزمین آمد دل از دنیا گرفت

ماه آهسته به زیر ابر شد                            

     او،ز شرم روی او،رو را گرفت

بر فراز کهکشان  معرفت                          

    با دو خورشید درخشان پا گرفت

ساغر عشق از دل مینا کشید                        

  از کف ساقی حق،صهبا گرفت

شد زبان عاجز ز وصفش بیگمان                 

   چون به گلزار وفا ماوا گرفت

آب را بر آب داد و تشنه رفت                      

  آبرو را از رخ دریا گرفت

غم چرا باید ز روز واپسین                          

        مهر او از جان همه غمها گرفت

نیست تنها قلب محزون جای او                     

   آمد و در عمق دلها جاگرفت

احمد قنبری نیا(محزون کرمانی)

نگارش در تاريخ جمعه 24 آذر 1391برچسب:, توسط jahan

http://www.lzsu.com/uploads/Couple-In-Love-Wallpaper.jpg

برای دیدن عکسهای بیشتر به ادامه بروید...


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, توسط jahan

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا

دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…

داستان مردم شهر من ، داستان پسرک فال فروشی است که کف خیابان برای یک لقمه نان میگرید!
چهره زیبای دستان خسته یک پدر برای عیدی دخترش !
پینه های دست مادریست برای یک جرعه نفس...

نگارش در تاريخ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, توسط jahan

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد
استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم!
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود
استاد گفت:
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...

 

 

 

 

نگارش در تاريخ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, توسط jahan

 


 

لطفا به ادامه بروید...

 


ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد